.

۱۳۸۹/۰۱/۳۱

پست یازدهم

شاید بشه گفت فعلا یه چند روزی راحت شدیم.
البته فقط شاید. کی می دونه؟ تازه شاید این اول بدبختیه. کلا هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زدیم تو کار داستان کوتاه خوندن داستان کوتاه.
از سیگنال خوندن حالش بیشتره. خبر مرگمون قراره مهندس بشیم. مثلا......

۱۳۸۹/۰۱/۳۰

پست دهم

چرا یه سری ها کلا نمی فهمن؟
یا مثلا چرا یه سری آدم ها واقعا بی شعورن؟ البته یه سری های دیگه هم هست که کم شعورن. نه اینکه کلا شعور نداتشه باشن. دارن، ولی کم.

پست نهم

جدا این پست ها ارزش نظر دادن نداره ها.
دلمون خوشه وبلاگ داریم

پست هشتم

بسه دیگه.
چرا تموم نمیشه؟
خسته شدم به خدا.

۱۳۸۹/۰۱/۲۳

پست هفتم

"برو ناو عمتو بزن" الان اینو تو سایت یکی از بچه های دانشکده به یکی دیگه گفت. دارن آن-لاین بازی می کنن. حالا چی، من نمی دونم. به هرحال شاید دارن از زندگی شون لذت می برن. من چهارمین جلسه کلاس مدار منطقی رو هم پیچوندم. مثه آب خوردن.

شاید باید بگم خیالم راحت شده، شاید هم بازم قراره مثه قبل نشه ولی فایده داشته باشه.
یه شوخی، می تونه سالها دوستی رو به هم بزنه. حالا چه برسه به یه دوستی که مدت زیادی هم ازش نمی گذره. مخصوصا وقتی طرف مقابل نخواد قبول کنه کنه که شوخی بوده..... بگذریــــــــــم

تقریبا وسطای تابستون شیده بهم گفت سایت طرفداران دارن شان یه مسابقه داستان نویسی گذاشته. منم داستان رقص مرگ رو از تو وبلاگ قبلی فرستادم. تو عید جوابش اومد. داستانم پنجم شده بود.

شما اینو چی می خونید؟ GODISNOWHERE؟
یکم فکر کنید اول. میگن بستگی به شخصیت هر کس داره چیزی که می خونه. من که فقط god is nowhere می خونمش هر دفعه. ظاهرا god is now here هم می شه خوند.

پ.ن. اگه یه روز به یه در رسيدي و ديدي روش يه قفل بزرگه، نترس و نا اميد نشو، چون اگه قرار بود در باز نشه حتما به جاش یه دیوار مي ذاشتن....